بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بی رنگی خویش
بده آن روغن ، تا تازه کنم
چهره پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامهٔ تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
به سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام که سرمست شوم
به سیه بختی خود خنده زنم :
روی این چهرهٔ ناشاد غمین
چهره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفس دیشب من-
چه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ، گفتم :
کس ندیدم که چنین زیبا بود !
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد :
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد .
پر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
لیک جز لحظهٔ کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می آید !
وای، ای غم، ز دلم دست بکش
کاین زمان شادی او می باید !
لب من - ای لب نیرنگ فروش -
بر غمم پرده یی از راز بکش !
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش !